Tabahi
شعر تباهی از احمد شاملو
پس پایها استوارتر بر زمین بداشت
تیرهی پُشت راست کرد
گردن به غروربرافراشت
و فریاد برداشت: اینک من! آدمی! پادشاهِ زمین
و جانداران همه از غریوِ او بهراسیدند
و غروری که خود به غُرّشِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد
و بر ایشان سَر شد از آن پس که دستانِ خود را از اسارتِ خاک بازرهانید
و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت
پس پُشتهها و خاک کوه و رود و دریا، به اطاعتِ آدمی گردن نهادند
تاریکی و نور ، بیشه ها و باد و آتش، همه و همه
به اطاعتِ آدمی گردن نهادند
و زرِّ آفتاب را سکه به نامِ خویش کرد از آن پس که دستانِ خود را از بندگیِ خاک بازرهانید
پس صورتِ خاک را بگردانید
و رود را و دریا را به مُهرِ خویش داغ برنهاد به غلامی و خدای را نماز بُرد، چرا که معجزه دستانِ او بود از آن پس که از اسارتِ خاکِشان وارهانید
و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت
پس خدای را که آفریده دستانِ معجزه گر او بود با اندیشه خویش وانهاد
و دستانِ خدایآفرینِ خود را که سلاحِ پادشاهیِ او بودند به درگاهِ او گسیل کرد به گداییِ
نیاز و برکت
کفران نعمت شد و دستان توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مقام ایشان بر سینه نبود به بندگی
و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت و تباهی آغاز یافت
Khorshid
شعر خورشید از فریدون مشیری
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تکدرختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لالة سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر می کشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم نرمک بادة مهتاب را
ماه می ریزد دورن جام شب
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب