top of page

Sabr Sang
شعر صبر سنگ از فروغ فرخزاد

 

روز اول پيش خود گفتم

ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز ميگفتم

ليك با اندوه و با ترديد

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم

ظلمت زندان مرا ميكشت

باز زندانبان خود بودم

آن من ديوانه عاصي

در درونم هايهو مي كرد

مشت بر ديوارها ميكوفت

روزني را جستجو مي كرد

در درونم راه ميپيمود

بر درونم سايه مي افكند

مي شنيدم نيمه شب در خواب

هايهاي گريه هايش را

در صدايم گوش ميكردم

درد سيال صدايش را

در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني

در ميان گريه مي ناليددوستش دارم نمي داني

روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟


بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم

bottom of page